مینویسم ُ اتفاق می افتد
آقامون خسته س ، بعد از ناهار همچین وِلـــو میشه کف اتاق
ازونور پسرمون تا میبینه باباش ولو شده لگوهاشو ول میکنه میدوئه میاد کنارش
منم رفتم تو قوری گُل قرمزه چایی درست کنم
پسرمون هِی دست میزنه رو سیمآی گیتار ، باباش م کمکش میکنه
همه اینا هم بدون حرف ِ ! یه سری صداهای نامفهوم توی خونه میپیچه
آخرش باباش گیتارُ برمیداره و میگه بخون ببینم بخون
و بعدش صداهای دوست داشتنی توی خونه پخش میشه
و من چایی به دست آروم و بیصدا نگاهشون میکنم و از ته ِ دل لبخند میزنم *:)
نظرات شما عزیزان: